روزهایی بوده که حتی پول یک نان را هم نداشته ام یا چند سکه ای که بشود از صفحه اول و دوم شناسنامه یک برگ کپی گرفت و از آن طرف باز ایامی بوده که چند ده میلیون را ریخته ام توی یک ساکی و رفته ام توی بازار که مثلا این خانه چند. یا این ماشین چند. دلم قرص بوده به بعضی رفقا که سخت ترین گره ها را برایم باز کرده اند و به وقتش برایشان باز کرده ام. پریشب ها توی حرفهایش فهمیدم که دلش پیش آن ماشین آلبالویی یک گلگیر رنگی که ته آن نمایشگاه پارکش کرده اند گیر است و پولش نمی رسد. گفتم تو برو قولنامه اش را بنویس و من تا یک ساعت دیگر می آیم. همان شب با همان آلبالویی یک گلگیر رنگ برگشتیم. هفت هشت نفر سوارش بودیم. اما آه از آن ده هزار تومانی که از یک عزیزی گرفتم و یک هفته بعدش زنگ زد که پولم را بده.
- ۹۴/۰۷/۲۹