یک قصه دنباله داری را دارم هر شب برای امیر فربد تعریف می کنم. داستان پلنگ تیز دندان و امیرفربد قهرمان. داستان پدر و پسری که یک روز توی کوه ناله های پلنگی را می شنوند که پایش توی تله شکارچی ها گیر کرده و زخمی شده. آنها پلنگ را نجات می دهند و از آن به بعد به جبران لطفی که امیرفربد در حق آن پلنگ کرده٬ پلنگ هر هفته او و پدرش را به جاهای عجیبی می برد. راستش برای خودم هم که راوی هستم داستان بسیار جذاب شده است تا ببینم آن حیوان این بار آنها را به کجاها می برد. دیشب به دیدار خرس غمگینی برده بود که توی غار زندگی می کرد و غصه اش این بود که هیچ کس به جک هایش نمی خندد. امیرفربد و پدرش اما به جک های واقعا بیمزه خرس غمگین خندیده بودند.
- ۹۴/۰۸/۰۹