تنهایی ام خیلی بزرگ بود و اینطور وقتها دل آدم از دل یک مورچه هم کوچکتر می شود. آن روزگار بنا به قاعده ای احمقانه ناچار بودم مدتی تهران باشم. بی دوست. بی عشق. بی آینده و بی رویا. گاهی می رفتم توی آن پارک کوچک سر تخت طاووس و با مرتضی آوینی حرف می زدم. نه با خودش. با مجسمه نیم تنه برنزی اش. می دانید، مرتضی آوینی خیلی خوب به حرفهای آدم گوش می داد و جور قشنگی نگاهت می کرد که کمی آرام بگیری. مثلا دکتر شریعتی خیابان شریعتی اینطوری نبود.
- ۹۴/۰۸/۲۶