دیروز نوبت واکسن امیرفربد بود. آرام خواباندمش روی تخت تا آن زن نحیف شبه پرستار بیاید واکسن اش را بزند. امیرفربد هنوز ملتفت ماجرا نشده بود و می خندید. تا اینکه سرنگ فرو رفت توی پایش و از گریه نفسش بند آمد. بغلش کردم و گفتم که تمام شد عزیزکم. حرفم را باور کرد و گریه اش قطع شد. خواستم شلوار پایش کنم که آن شبه پرستار گفت یکی دیگر هم هست. دوباره درازش کردم روی تخت. این بار یک طوری نگاهم می کرد که انگار بهش خیانت کرده ام.
- ۹۵/۰۱/۱۵