فراموش شدهای. مانند رابینسون کروزوئهای که در یک جزیره خالی از آدمیزاد گیر افتاده باشد. همه امیدت تکهای از پیراهنت است که درون یک بطری چپاندهای و رویش نوشتهای هر چه زودتر بیایند و نجاتت بدهند. اقیانوس هیچ پستچی ندارد که صبح به صبح بیاید و بگوید که نامهای داری یا نه؟ بطری را به اقیانوس پرتاب میکنی و عصر همان روز روی صخره بلندی مینشینی تا بلکه کشتی نجات را ببینی. بعد به جایش چشمت به چه میافتد. معلوم است. تکهای از پیراهنت که موج به ساحل آورده. عجیب است که غمگین نمیشوی و در عوض فقط مثل دیوانهها به کار دنیا میخندی.
- ۹۶/۰۴/۱۳