زندگی با حقوق کارمندی مثل راه رفتن در جنگل میماند. فقط کافیست چند سانت از راهی که آمدهای را کج بروی تا در عوض جاده سر از مردابهای مرگبار و پرتگاههای عمیق در بیاوری. اما با تمام این حسابگریها گاهی اتفاق میافتد که از جایی پول قلمبهای در قالب سکه یا کارت هدیه به دستم میرسد که حاصل همین نوشتنهای گاه و بی گاه است. در این مواقع خانواده کوچک ما مانند سپاهی که قلعه ای را ماهها در محاصره داشتهاند، حالا پس از روزهای طولانی و خستهکننده موفق شدهاند دروازه قلعه را بشکنند، به نزدیکترین فروشگاه زنجیرهای یورش می برد و انتقام سختی از روزهای حسرت بار میگیرد. محبوبه که کمی از من و فربد صلحطلبتر است هشدار میدهد که تا جای ممکن لوازمی که احتیاج داریم را درون سبد خرید سرازیر کنیم. اما ما همچنان به خون و خونریزی درون فروشگاه ادامه میدهیم. هیچ رحمی وجود ندارد. وسایلی را برمیداریم که حتی از کاربردشان بیخبریم. خوراکیهایی که حتم دارم حتی یکبار هم استفاده نخواهد شد. جورابهایی که به زودی زیر کمدها فراموش خواهد شد. دمپاییهایی که پس از اصابت به گربههای محل در جوب آب خواهد افتاد. ادویههایی که فقط به خاطر قوطیهای قشنگش برداشتهام. ژیلتهایی که میشود یک گله گوسفند را با آنها شِیو کرد. و یک مکعب چوبی قشنگ که می شود به عنوان چارپایه ازش استفاده کرد. زن صندوقدار میگوید این را از کجا برداشتی؟ میگویم: آن گوشه. سمت ماکارانیها. میگوید: برو و بذار سرجاش. این فروشی نیست.
- ۹۶/۰۵/۰۴