<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

گونه ای از تاکسی های لکنته هنوز توی شهر هست که وقتی سوارشان می شوی دچار سکسکه ای بی وقفه می شوی. امشب سوار یکی از اینها بودم. صندلی جلو نشسته بودم و گویا در صندلی عقب یک دختر و پسری بودند که دنیا به هیچ کجایشان نبود. نه به تخم و نه به تخمدانشان. از زور خنده های خفه شده داشتند خفه می شدند. یک جایی راننده کشید کنار و گفت: آخرشه. دور می زنم و برمی گردم. پسره هم گفت: عیبی نداره ما هم دور می زنیم و بر می گردیم. بقیه راه را من پیاده رفتم. 

  • محمدرضا امانی

هر از گاهی نوعی نژاد پرستی خفیف در من بروز می کند. مثلا مدتی قبل با دوستی که رفته آلمان درس بخواند و البته من معتقدم که اگر درسخوان بود همین جا می نشست مثل بچه آدم درسش را می خواند داشتیم حرف می زدیم. او از مردم مهربان آنجا حرف می زد و از نظم و ترتیبشان و گفت اگر پولش را داری بلند شو یک سر بیا اینجا. گفتم پس یک میخ فولادی بلند بگیر و برایم نگه دار تا روزی که بیایم. گفت حالا چرا میخ؟ گفتم می خواهم همه بنزهای آلمانی را خط خطی کنم. رفیقمان گمان کرد که شوخی می کنم و خندید و آفلاین شد. اما من روزی این کار را خواهم کرد. شاید به خاطر گل کلیزمن که از جام جهانی حذفمان کرد. یا شاید به دلیل اینکه به لهستان مظلوم حمله کردند و و پدربزرگم اینجا از زور گرسنگی آن ریشه تلخ خار را خورد و تا آخر عمر تلخی اش توی گلویش ماند.

  • محمدرضا امانی

یک لحظه هم چشم از عددهای تاکسیمتر برنداشتم. اما تا آمدم بگویم نگه دار٬ نگه دار، نگه دار لعنتی دیگر خیلی دیر شده بود. کرایه ام خیلی بیشتر از پول خردهای ته جیبم شد. راننده گفت : همین جا خوبه؟ گفتم دربست برو تا در خانه مان. 

  • محمدرضا امانی

عماد یک خاطره باز حرفه ای ست. حجم بیشتر فضای کامپیوترش پر از فیلم ها و عکس هایی ست از سفرها و تولدها و مهمانیها و حتی روزمره گی های این چند ساله اش. بر خلاف او، من عکس و فیلم چندانی از گذشته ندارم. مگر چندتایی که در بیشترشان محبوبه هم هست. آنها را برای این نگه می دارم که می دانم محبوبه همیشه هست. بیشتر آدم هایی که با عماد عکس دارند حالا نیستند. و نمی دانم عماد چرا حجم کامپیوترش را به خاطر آنهایی که نیستند حرام کرده است.

  • محمدرضا امانی

ما مردهای نامحرم زیادی بودیم که ایستاده بودیم به تماشای دعوای آن دو زن جوان وسط چهارراه که فقط یک فحش بلد بودند. انگار مسابقه ای بود که چه کسی پ پتیاره را غلیظ تر و آب دارتر پرتاب می کند.

  • محمدرضا امانی

میهمانی دیگر داشت تمام می شد و او هنوز یک لنگ چکمه اش را نتوانسته بود در بیاورد.

  • محمدرضا امانی

یک قصه دنباله داری را دارم هر شب برای امیر فربد تعریف می کنم. داستان پلنگ تیز دندان و امیرفربد قهرمان. داستان پدر و پسری که یک روز توی کوه ناله های پلنگی را می شنوند که پایش توی تله شکارچی ها گیر کرده و زخمی شده. آنها پلنگ را نجات می دهند و از آن به بعد به جبران لطفی که امیرفربد در حق آن پلنگ کرده٬ پلنگ هر هفته او و پدرش را به جاهای عجیبی می برد. راستش برای خودم هم که راوی هستم داستان بسیار جذاب شده است تا ببینم آن حیوان این بار آنها را به کجاها می برد. دیشب به دیدار خرس غمگینی برده بود که توی غار زندگی می کرد و غصه اش این بود که هیچ کس به جک هایش نمی خندد. امیرفربد و پدرش اما به جک های واقعا بیمزه خرس غمگین خندیده بودند. 

  • محمدرضا امانی

حتی مرگ هم توی آن یخچال لندهورش پیدا نمی شود و نمی دانم چه الفتی بین شان هست که نمی اندازدش بیرون تا یک مجردی اش را بگیرد. می گوید این آهنگ اخطارش من را یاد کسی می اندازد!!!سر هر شش ماه هم می زند توی تخم های صاحبخانه  و می افتد به اثاث کشی. عدل هم می رود یک واحد توی طبقه پنجم اجاره می کند که آسانسور هم ندارد تا به حساب خودش اجاره کمتری بدهد بدبخت. همیشه هم ته یخچال را که موتورش آنجاست و سنگین تر است را من باید بگیرم. خودش هم سرش را می گیرد.

  • محمدرضا امانی

از روز تولد پسرم جهان ذهنی ام به هم ریخته. یکی اینکه واحد شمارش پول از ریال تبدیل به پوشک شده. مثلا می روم توی یک بوتیک شیک و یک پالتوی قشنگ چشمم را می گیرد. پشت و رویش می کنم تا اتکت قیمتش را کشف کنم. بعد فورا آن اعداد را تبدیل به پوشک می کنم و می بینم که می شود هشتصد و شصت پوشک. خیلی گران است. از فروشگاه می زنم بیرون و دنبال یک دگمه فروشی می گردم تا برای پالتوی پارسال چند تایی دگمه بخرم.

  • محمدرضا امانی

آن وقتها نه اینترنتی بود و نه موبایلی و حتی نمی شد شماره خانه را به هم بدهیم. فقط نامه بود که می گذاشتیم لای کتاب و می دادیم دست هم. اصلا از همان موقع خط من اینقدر خوب شد.

  • محمدرضا امانی