<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

به اعتبار حدیث ’ هر کی یارش خوشگله، جاش تو بهشته’ مدتی است در عباداتمان کوتاهی می کنیم. 

  • محمدرضا امانی

من یکی از بهانه گیرترین بچه های دنیا بودم برای مدرسه نرفتن. این را مادر خوب می دانست و آن روز صبح که خواب مانده بود عقربه های ساعت را چهل دقیقه عقب کشید تا برسد جایی که هر روز همان موقع بیدار می شدم. در مدرسه باز بود اما هیچ بچه ای توی حیاط نبود. لابد مدرسه در آن صبح بهاری تعطیل بود. تا ظهر رفتم جلوی نجاری پیرمرد و رنده کردن چوبها را تماشا کردم. پیرمرد آنقدر به چوبهایش رنده کشید که دیگر تخته ای برای ساختن پنجره نماند.

  • محمدرضا امانی

تا به حال گریه کردن یک الاغ را دیده ای؟ منظورم آدم های الاغی که اتفاقا خیلی هم با گریه سروکار دارند نیست.  گریه یک الاغ حقیقی را. من دیده ام. پیر شده بود و دیگر بار نمی کشید. سرش را از روی تشت آب بلند کرد و تا من را دید گریه کرد. غروب هم مرد. شاید از یک سرطان خرکی.

  • محمدرضا امانی

از دیروز که پدرم گفت قصد دارد با ماشین من به مسافرت برود ترس عجیبی به جانم افتاده. انگار که رضا خان دستوری به یکی از زیر دستانش داده باشد. ماشین را برده ام سرویس کرده اند. کولرش را براه کرده ام. به آقای کارواش گفتم که زیر و رو و تویش را برق بیاندازد. فقط کاش می شد همسفر بهتری از مادرم برایش راهی می کردم.

  • محمدرضا امانی

حسرتی در من هست که تمام نمی شود. روزی که با دایی رفته بودیم بازار و توی یک مغازه لوازم ورزشی برای خودش کفش کوهنوردی خرید و گفت هر چه می خواهم بگویم تا برایم بخرد. فروشگاه بزرگی بود و من منگ شده بودم و گفتم هیچ چیزی نمی خواهم و دایی که اصرار کرد من بیشتر لج کردم که هیچ چیزی نمی خواهم و همان وقت هم می دانستم که یک توپ بسکتبال می خواهم و نگفتم. هنوز آن کفش کوهنوردی توی زیرزمین خانه بی بی هست. فقط دایی نیست و آن گرمکنی که رنگ دخترانه ای داشت و دایی آنروز برایم خرید و من یک روز عمدا توی مدرسه جا گذاشتمش.

  • محمدرضا امانی

مثلن اگر برایم قهوه سفارش داده بود یا حتی یک چای ساده قطعن به آن پیشنهاد احمقانه مالی جواب منفی می دادم. اما لعنتی من را خوب می شناخت و حساب همه جایش را کرده بود و برایم کیک بستنی سفارش داد. عین بچه ای که برایش تفنگ آبپاش خریده باشند ذوق کردم و به آن دردسر بزرگ جواب مثبت دادم. حالا هم چراغ ها را خاموش کرده ام و پرده ها را کشیده ام و کفشها را از جلوی در برداشته ام که مثلن من خانه نیستم. فقط خدا کند زنگ خانه مان را نسوزاند.

  • محمدرضا امانی

نشسته بودم روی چمن های میدان و منتظر بدقول ترین آدم دنیا بودم و بی آنکه جم بخورم داشتم بازویم را نگاه می کردم که پشه ای رویش نشسته بود. خب یک پشه وقتی یک بازوی نحیف را گیر می آورد چی کار می کند جز اینکه نیشش را تا ته فرو کند توی شما. حتی حجیم شدن اش را از خون خودم به چشم می دیدم و سوزش نیش داشت کلافه ام می کرد. اما مترصد زمانی بودم که انتقامم را ازش بگیرم. و از آنجایی که هیچ وقت زمانهایم را درست انتخاب نکرده ام آن لاکردار به سرعت یک قِرقی پرید و رفت. حالا من مانده ام با قلبی مالامال از کینه و انتقام.

  • محمدرضا امانی

توی شهرک ارتش تنها کسی که لباس خلبانی داشت من بودم. وقتهایی که می پوشیدمش و به کوچه می آمدم می شدم فرمانده و باقی بچه ها می شدند زیر دست و تابع اینکه من بگویم چه بازی بکنیم یا از کدام نانوایی نان بگیریم. حتی حسن که تفنگ بادی داشت فقط به من تفنگ اش را می داد که بدون ساچمه شلیک کنم به آسمان. اما در طی یک شب ناگهان از درجه ژنرالی به پیاده نظام سقوط کردم. یک شبه دست و پاهایم آنقدر بلند شدند که توی لباس خلبانی عین دلقک ها شدم. چند روز بعدش روی صورتم جوشهای دردناکی ظاهر شد.

  • محمدرضا امانی

در طول زندگی ام دو بار بوده که از زن ها بیزار شده ام و دلم خواسته گلویشان را فشار بدهم و جان دادنشان را تماشا کنم. یک دفعه اش غروب دلگیر پاییزی بود و من همکارم را از شرکت تا جلوی در خانه شان با ماشین رساندم. همین که زنگ خانه اش را زد زنش از پنجره نگاهی کرد و سوییچ ماشین را برایش انداخت پایین. حتی یک سلام هم بهش نکرد و قبل از اینکه پنجره را ببندد یک خمیازه طولانی رو به کوچه کشید. شاید همین خمیازه بود که من را برای اولین بار از زن ها بیزار کرد. این همکارم شبها توی آژانس کار می کرد و یک دختر سه ساله داشت که اسمش رها بود. دومین دفعه را گمان نکنم تا عمر داشته باشم برای کسی بگویم.

  • محمدرضا امانی

ملاقات که تمام می شد همه جای آدم را می گشتند که نکند بیمار، سیگاری موادی چیزی ببرد توی بخش. شبهای آنجا طولانی بود و بی سیگار صبح نمی شد. یکبار که محبوبه آمده بود ملاقاتم، یکی از پاکتهای آبمیوه را خالی کردیم و تا خرخره از سیگار پرش کردیم. چند باری با همین روش سیگارها را رد کردم. تااینکه یک شب برای یکی از هم اتاقی ها فاش کردم که چطوریست که همیشه سیگار توی دست و بالم هست. همان هفته قضیه لو رفت. بس که همه مریض ها آن هفته سیگار توی دست و بالشان بود.

  • محمدرضا امانی