<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

حالا که تا چند روز دیگر بساط خربزه و هندوانه از بازار جمع می شود٬ تازه به خودم آمده ام تا سهمم را و حق ام را از این فصل بگیرم. این شبها آنقدر ته یک خربزه را می تراشم که نور می تواند ازش عبور کند و تا خود صبح با هراس می خوابم. شبیه هراس آن شبی که خانه حسن شان مهمان بودم و نیمه شب فهمیدم که سراسر زیرم خیس است. و مامان حسن نگاه های خشمناکی داشت. صبح زود از خانه شان فرار کردم. 

  • محمدرضا امانی

دایی دیگر سحرخیزی را رد کرده بود و نیمه شب خیز شده بود.  شبهایی که خانه شان بودم من را هم بیدار می کرد تا بنشینیم و با هم کتاب بخوانیم. حالا بماند که چی ها می خواندیم. یک جایی از کتاب را باز می کرد و می گفت از اینجا با صدای بلند بخوان و خودش می رفت که بساط نیمرو را آماده کند. هیچ وقت هم جرات نکردم در آن سالها یکبار کتاب را ببندم و بهش بگویم همه هفته های پیش نیمروهایت شور شده بود دایی خوبم. 

  • محمدرضا امانی

به عقیده من پدرها همه باید سیبیل داشته باشند. این روزها طرح های متفاوتی از سیبیل را دارم تست می کنم. اما هنوز به طرح دلخواهم نرسیدم. اگر مادرش اینقدر زیبا نبود کار من آسان تر بود.

  • محمدرضا امانی

راستش مثال بهتری توی آن لحظه به ذهنم نرسید. گفتم مثلا همین کالباس. هیچ فکر کردی چرا قدیم ها اینقدر خوشمزه بود و همه برایش می مردند!  چون کم بود و گران بود و یک جورهایی غذای اربابی محسوب می شد. اما حالا چی. حتی گربه های گرسنه هم بهش نگاه نمی اندازند. در واقع می خواستم قانع اش کنم که اینقدر به پر و پای طرف نپیچد و هی چپ و راست بهش زنگ نزند. بگذارد آن طرف خیال نکند که این آدم همیشه هست. به گمانم خیلی موفق نشدم. اولین دیالوگ اش بعد از نیم ساعت این بود که می رود از سر کوچه شارژ و سیگار بگیرد و برگردد. 

  • محمدرضا امانی

زیباترین دختر دنیا را سالها پیش در ترمینال مشهد دیدم. در آن صبح قشنگ نیمه های فروردین توی یکی از آن مغازه های چرک دنبال شکلات ترش می گشت. قیافه اش دیگر یادم نیست اما می دانم که تا آخر عمر دیگر کسی را به زیبایی او نخواهم دید. 

  • محمدرضا امانی

حاضرم لااقل صد تا فیلم مثال بزنم که در آن وقتی شخصیتهایش توی یک هچلی می افتند٬ مثلا هواپیما دارد سقوط می کند یا توی بیابان مانده اند یا کشتی شان دارد وسط دریا غرق می شود همیشه یک دیالوگ مشابه هست که بیشتر توسط مرد فیلم به زن فیلم گفته می شود. «شاید وقت مناسبی نباشه اما باید بدونی که خیلی دوستت دارم». دقیقا عین همین جمله بی کم و کاست. این در حالی است که زن و مرد فیلم پیش از آن حادثه حداقل یک بشکه قهوه در کنار هم خورده اند.

  • محمدرضا امانی

درست دقایق آخر فهمیدیم که گول خورده ایم و فقط به یک مهمانی ساده دعوت نیستیم. بلکه به یک تولد ساده دعوتیم. کمترین تفاوت یک مهمانی ساده با یک تولد ساده در این بود که من باید می رفتم خانه و به جای دمپایی، کفش هایم را می پوشیدم  و جوراب می پوشیدم و به جای آن جعبه شکلات ارزان که به دندانها می چسبید دنبال یک هدیه مناسبتر و شخصی تر برایش می بودیم. همین بود که دیر رسیدیم و مهمترین قسمت پذیرایی را از دست دادم. به این دلیل از فعل مفرد استفاده می کنم که محبوبه اهل این جور پذیرایی ها نیست. فقط کیک خوردیم و شربت نعنای کم شیرین. گفتم لااقل بگذارید استکانها را من بشورم. نگذاشتند.

  • محمدرضا امانی

پدرم که بازنشسته شد اول دبیرستان بودم. پدرم خوشحال بود که به همین زودی پولی دستش را می گیرد و می تواند آن خرابه ای که برایش شده بود آیینه دق را بسازد و اصلا هر چند تا طبقه ای که دلش خواست برود بالا. من از او هم خوشحال تر بودم که دیگر مجبور نیستم هر روز پیش از طلوع آفتاب ماشین پدرم را توی برفها هل بدهم. حالا به جای ساعت پنج صبح حدود ساعتهای هشت ماشین را توی برفها هل می دادم.

  • محمدرضا امانی

امشب قرار است جمع بشویم و همدیگر را نقد شخصیت کنیم! آنهم به طور کاملن واقعی و به دور از هر ترحم و رودرواسی و حب و بغض.  معمولا سالی یکی دوبار این مراسم انجام می شود و فقط خیلی صمیمی ها دعوت می شوند.  آخرین بار ی که از این مراسم بر می گشتم رکورد سرعت را توی جاده شکستم. همه معتقد بودند که خیلی ترسویم. 

  • محمدرضا امانی

گربه های این زمانه یا زیادی گیج شده اند یا زیادی خیره سر. دیشب به گمانم یکی شان را وسط خیابان با وجود بوق های ممتد زیر گرفتم. هر چند خیابان را دور زدم و برگشتم به مکان احتمالی تصادف. اما لاشه هیچ گربه ای روی آسفالت نیافتاده بود. 

  • محمدرضا امانی